شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

چهارشنبه 20 شهریور 1392
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

داستانک: جیغ بنفش

کلمات کلیدی : داستانک , مینی مال , جیغ بنفش ,


یارو از اولش هم دیوانه بود. اشتباهی آورده بودندش اینجا. نصف شب­ها، جیغ می­کشید و گریه می­کرد. همه را ذله کرده بود. یک روز احمد با چند تا از بچه­ها، توی حیاط گرفتندش زیر مشت و لگد بلکه بترسانندش، ولی باز شب که شد، همان بساط بود.

هوشنگ می­گفت یک شب از خواب بیدار شده و با کارد آشپزخانه، گلوی زن و دو دخترش را در خواب بریده. بعدش که سر عقل آمده، می­خواسته خودش را حلق آویز کند که همسایه­ها سر رسیده­اند و پلیس را خبر کرده­اند. جمالی می­گفت سر صاحب کارش را کرده زیر دستگاه چوب بری. هر شب کابوس آن لحظه را می­بیند. یکی دیگر از بچه­ها که الآن یادم نیست، می­گفت پدرش دو ماه توی انبار حبسش کرده و فقط پیشابش را می­داده بخورد که از تشنگی نمیرد. او هم زده او را کشته. فقط احمد بود که اصرار داشت این کار را از عمد می­کند که نگذارد بخوابیم.

 عاقبت هم منتقلش کردند تیمارستان. یارو از اولش هم دیوانه بود.



چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

داستانک: تبعیدی ها

کلمات کلیدی : داستانک , مینی مال , تبعید ,


بیل را در خاک سخت فرو می­کنم و عرقم را خشک می­کنم. تمام تنم خیس عرق است و لبانم خشکی زده. دستم را سایبان می­کنم و به اطراف می­نگرم. شبح مردی نزدیک می­شود.

 دو پسرم آن سو مشغول کارند. یکی با پتک سنگ­های درشت را خرد می­کند و دیگری با کلنگ بیرون می­کشدشان. مادرشان خرده سنگ­ها را می­برد و دورتر می­اندازد.

مرد به من می­رسد. خوش لباس است. می­گوید: «تبعیدیا شمایید؟»

می­گویم: «ها. چه کار داری؟»

می­گوید: «ارباب بخشیدتون. گفته برگردید آبادی.»

به دو پسرم و مادرشان نگاه می­کنم که دست از کار کشیده­اند و به این سو نگاه می­کنند.

چهارده سال قبل، به خاطر گناهی با خانواده­ام تبعید شدیم به این کویر. 

چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سنگ بیرون کشیدیم.

چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سیب­زمینی بیرون کشیدیم. 

چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، آب بیرون کشیدیم. 

و حالا، بخشیده شدیم.

بیل را از دل خاک بیرون می­کشم و با تیغه­اش به گردن مرد می­زنم. خون فوّاره می­کند.