یارو از اولش هم دیوانه بود.
اشتباهی آورده بودندش اینجا. نصف شبها، جیغ میکشید و گریه میکرد. همه را ذله
کرده بود. یک روز احمد با چند تا از بچهها، توی حیاط گرفتندش زیر مشت و لگد بلکه
بترسانندش، ولی باز شب که شد، همان بساط بود.
هوشنگ میگفت یک شب از خواب بیدار
شده و با کارد آشپزخانه، گلوی زن و دو دخترش را در خواب بریده. بعدش که سر عقل
آمده، میخواسته خودش را حلق آویز کند که همسایهها سر رسیدهاند و پلیس را خبر
کردهاند. جمالی میگفت سر صاحب کارش را کرده زیر دستگاه چوب بری. هر شب کابوس آن
لحظه را میبیند. یکی دیگر از بچهها که الآن یادم نیست، میگفت پدرش دو ماه توی
انبار حبسش کرده و فقط پیشابش را میداده بخورد که از تشنگی نمیرد. او هم زده او
را کشته. فقط احمد بود که اصرار داشت این کار را از عمد میکند که نگذارد بخوابیم.
عاقبت هم منتقلش کردند تیمارستان. یارو از اولش هم دیوانه بود.